رقص خیال
ریال165.000
وزن | ۲۵۰ | |
سرشناسه | : | توفیقی، نسیبه، ۱۳۶۲ |
عنوان و نام پدیدآور | : | رقص خیال: مجموعه داستان کوتاه/نسیبه توفیقی. |
مشخصات نشر | : | تهران: ستاره جاوید، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۹۴ص؛ ۵/۱۴ × ۵/۲۱ سم. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۲۲-۶۲۵۴-۱۰-۶ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | داستانهای کوتاه فارسی — قرن ۱۴ |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۳۷ /و۷۲۴۴ر۷ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۳/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۴۶۴۸۰۱ |
قیمت | ۱۶۵۰۰ |
Description
برشی از کتاب رقص خیال نوشته نسیبه توفیقی نشر ستاره جاوید
میزشش نفره
برف تند و تیز می بارد. باد هم شدّت می گیرد. نک دماغم یخ می زند. این طرف و آن طرف خیابان را نگاه می اندازم. پرنده پر نمی زند. جعبه دابل ها را از
صندوق عقب ماشین برمی دارم و پله ها را با عجله بالا می روم. کلید را در قفل می چرخانم و درب مغازه را باز می کنم. گرمای مطبوعی روی صورتم می
نشیند. جعبه را روی پیشخوان می گذارم و دستهایم را به هم می مالم و کف آنها ها می کنم.
آسمان خاکستری رنگ داخل مغازه را تاریک تر کرده است. شروع می کنم به زدن کلیدها. با هر ضربه، به سمت شش لوسترتک شاخه، سر می چرخانم. اما
یکی از لامپ ها سوخته است.
با خودم می گویم:« دهه.عجب روزی. همین رو کم داشتم.»
رقص نور شیشه سراسری مغازه را روشن می کنم. البته بعید می دانم در این هوای برفی کسی به اینجا بیاید تا قهوه و کاپوچینو بخورد.
ساعت مچی ام حوالی ظهر را نشان می دهد. می گویم:« خوب شد بهروز نیست که ببینه دیر اومدم.» بهروز برادر کوچکم در سرمایه و اداره کافی شاپ با
من شریک است. هرچند بارها از زیر کار در می رود ولی هرگز این کوتاهی اش را به رویش نمی آورم. بعضی روزها به تنهایی اینجا را اداره می کنم.
به لامپ سوخته اعتنایی نمی کنم. در فضای تاریک و کم نور، موزیک ملایمی را روشن می کنم. صندلی های چهار طرف میزها را توتر می دهم. روی تمام
میزها دستمال نم دار می کشم. اما برای مرتب کردن میز شش نفره روبروی پنجره سراسری رو به خیابان، تعلل می کنم.
برشی از کتاب رقص خیال نوشته نسیبه توفیقی نشر ستاره جاوید
میزی که پاتوق کتایون و دوستانش می شد.
هیچ تمایلی برای مرتب کردنش ندارم. ناچارم. دست می کشم روی میزو در همان حال از شیشه به پارک
روبروی خیابان نگاه می کنم. شاخه های درختان از سنگینی برف خم شده اند. ماشینهای کنار پارک یک وجب برف روی آنها نشسته است.
بعد از خریدن این مغازه پدر خیلی خوشحال بود که سهم الارث را به هدر نداده ایم. او بمن و بهروزگفته بود:« فرهاد جان! تو و داداشت سلیقه تون به پدرتون
رفته. حرف نداره. چه ویوی قشنگی داره این مغازه.» بعد برگشته بود سمت سالن پذیرایی و گفته بود:« فقط اون ستون وسط سالن…نمی تونید کسی که
پشت این میز نشسته رو توی دید داشته باشید.» بهروز هم یک ساعت از ناشی بودن مهندس و نقشه آن برایش حرّافی کرده بود. من هم گفتم:« تزیین این
غول وسط سالن بامن پدرجان. خیالتون راحت.» پدربا دست روی شانه ام زد و سرش را تکان داده بود.
البته پدرراست می گفت.
اگر داخل اشپزخانه که توسط پیشخوان از سالن جدا می شد، می ایستادم یک سوم میز شش نفره از دیدمان دور می ماند.
بهروز تماس می گیرد که امروزنمی تواند بیاید. فقط از او خواستم حواسش باشد یک لامپ قرمز بخرد. اگر بهروز نمی خواست به هر دلیلی به کافی شاپ
بیاید، هیچ کس جلودارش نمی شد. اما تازگیها اداره کردن اینجا براین کسالت بار شده است.
برشی از کتاب رقص خیال نوشته نسیبه توفیقی نشر ستاره جاوید
Additional information
Weight | 250 kg |
---|