شکیلا

برشی از کتاب شکیلا(داستان کوتاه)

برشی از کتاب شکیلا نوشته سیما رستم خانی

داستان شکیلا

شوهرم توی دست‌هایم مرد. از یک بگو مگوی پیچیده شروع شد اما سعی کردم ساده‌اش کنم. تا این‌که یک روز دوباره همه چیز پیچیده شد، حتی قدرت درون دست‌هایم به طور بی‌سابقه‌ای اوج گرفت. آن روز وقتی ازخواب بیدارشدم. بدجوری دمغ بودم. نمی‌دانم زیاد خوابیده بودم یا زیاد گرسنه بودم. دلم شورمی‌زد. می‌دانستم که صبحانه تمام شده است. اما به خودم جرئت دادم و رفتم توی اتاق مدیر.

تو صورت تک تکشون نگاه کردم. رنگ‌های سفید تو قاب مقنعه‌های سیاه به نظر پریده و بی رمق می‌آمد. مدیر به ساعت نگاه کرد. لب‌های قیطانی‌اش را به هم فشرد. « بچه‌ها ساعت هشت بیدارشده‌اند. ورزششون هم کرده‌اند. اما تو چی؟» از پشت میزش بلند شد و به سمت من آمد. با دستش روی سینه‌ام فشارداد.عقب عقب رفتم، پایم گیرکرد به لبه‌ی در، افتادم زمین.

«من صبحونه می‌خوام. گرسنمه.» مربی ورزش سعی کرد مرا بلند کند. با دست کنارش زدم. پا به زمین کوبیدم و بیشتر فریاد زدم. « صبحونه حق منه. من حقم رو می‌خوام.» همه ایستاده بودند و نگاهم می‌کردند. مربی‌ها درگوشی حرف می‌زدند. مدیر جلوتر آمد. دستش را توی موهایم کرد. صدای من دیگر فریاد نبود. ضجه بود. دخترها حظ می‌کردند. روزشان از یکنواختی درآمده بود. اما من فقط به صبحانه فکر می‌کردم. مربی ورزش یک برگ دستمال کاغذی به من داد گفت: « لبت رو پاک کن.»

دستم را به لبم کشیدم.پراز خون بود. ترسیدم. مادرم را فریاد  زدم.  نگهبان هم آمد. آن‌هایی که روسری نداشتند، دویدند داخل ساختمان. به قوزکم کوبید و گفت:«چرا مثل سگ زوزه می‌کشی؟ اگرنمی‌تونی بفهمی! زنگ بزنم مرکز تا بفهموننت؟» من مادر مادر می‌گفتم،که مربی ورزش نگاهی به مدیر کرد. دو تایی من را گرفتند که بلند کنند.

اما زورشان نرسید. فریاد می‌زدم. نگهبان مرا نگاه می‌کرد. تیزی نگاهش را حس می‌کردم. اسلحه‌ی روی کمرش یادم انداخت که اینجا خانه‌ی من نیست. چقدر دلم خانه می‌خواست. دوباره مادرم را صدا زدم. نگهبان مانتوام را ازپشت گرفت و روی زمین کشید، مثل سطل چرخدار. «من فقط گرسنمه. شما باید حق من رو بدید. » خانم دلاوری گفت:«ببر بندازش توی توالت ته باغ. در رو از پشت ببند. خودش ساکت می‌شه.»

برشی از داستان

شکیلا را از فروشگاه انتشارات ستاره جاوید تهیه کنید

نشر ستاره جاوید