برشی از کتاب رمان گور خواب نوشته محمد جوانبخت
کتاب رمان طنز و اجتماعی گور خواب کتابی ست بسیار جذاب و دلنشین که با هم برشی از آن را به خوانش می گیریم
گور خواب:
به پیرمرد گفتم «شما هم مثل من به بعضی از اصول اخلاقی پایبندید؟» گفت «نه!» به بیرون نگاهی انداخت و چشمانش را بست. بیرون باد شدیدی میوزید. کپهی خاری همپای اتوبوس میآمد طوری که انگار فریاد میزد «نگاهم کنید من هم دارم با شما میآم، نگاهم کنید من از ریشه کندهم و با شما اومدهم ولی شما بیشرفها نگاهم نمیکنید!» دلم میخواست به کپهی خار طوری میفهماندم که او را میبینم و بابت این کارش تحسینش میکنم؛ اما کپهی خار خسته شد، یا دیگر باد نوزید، او پشت یک تیر برق متوقف شد. شاید آنجا عاشق کلاغ بیسر و پایی میشد که روی سیم برق، بالای سرش نشسته بود.
گرچه کپهی خار توان ابراز علاقه به آن کلاغ را نداشت،اما کلاغ شاید مفهوم این عشق را دریافت میکرد و روی او میشاشید، مطمئن نبودم که کلاغها میتوانند بشاشند یا نه؟! اما این را مطمئن بودم که کپهی خار برای کلاغها فقط یک کپه خار است. شاید سوسکی زیر کپهی خار استراحت میکرد، اما چه فایده؟! همان موقع که کلاغ میشاشید سوسک هم میمرد! ایکاش همان موقع که از ریشه جداشده بود مرده بود، لااقل اگر اینطور فکر میکردم کمتر ناراحت میشدم، اما نه! داستان را باید همانگونه که اتفاق افتاده روایت کرد. دلم میخواست تمام درختان جنگلهای دنیا را قطع کنم، با آنها کاغذ بسازم و داستان تکتک بوتههای خار بیابانهای دنیا را بنویسم.
دوتا قرص آلاپرازولامِ نیم را با اندک آبی بلعیدم. خیلی وقت بود که امیدم ازدسترفته بود، اما هرگز وقتِ هیچ رفتنی کم نیاورده بودم و همیشه با رفتن پایه بودم اما با آمدن نه! در این فکر بودم که رفتن با آمدن برای من چه فرقی دارد؟ و برای این سؤالم دنبال یک جواب قانع کننده میگشتم که سر پیرمرد افتاد روی شانهام، سرش بوی گوسفند میداد. بی تفاوت به کلهی روی شانهام، تکیه دادم و چشمانم را بستم، خواب دیدم، عدهای نشسته و به من میخندیدند، چرا؟ نمیدانم!
در ادامه کتاب گور خواب می خوانیم
چراغ داخل اتوبوس روشن شد، اتوبوس میخواست سوختگیری کند. همراه با لمپنهایِ صندلیهای پشتی که کورمالکورمال از اتوبوس پیاده میشدند، پیاده شدم و همراهشان سیگارم را روشن کردم. مأمور پمپبنزین به ما بدوبیراه گفت ما هم رفتیم جلوی مستراح و سیگارمان را کشیدیم. لمپنها به هم فحش ناموسی میدادند، شوخیهای رکیک میکردند. اگر خودم را کنار میکشیدم در برابرم موضع میگرفتند. گاهی که به من نگاه میکردند، لبخند بیمزهای تحویلشان میدادم. همین کافی بود تا ثابت کنم قصد اعلام جنگ با آنها را ندارم، البته خب همهشان هم از من کوچکتر بودند،
سرووضعم هم زیاد خوب نبودکه برای عرضاندام چیز خاصی داشته باشم. سگ ولگردی لنگلنگان آمد سمتمان، وقتی ما را دید ناامیدانه راهش را کج کرد و رفت، لمپنها با سنگ او را زدند. از کارشان خوشم نیامد و چون آنها به نظر من اهمیتی ندادند من هم بیاعتنا به سیگارم پک عمیقی زدم، طوری که تمام دود جذب ریهام شد و غباری نامحسوس را بازدم کردم. خیره به آینهی شکستهی مستراح بودم که دیدم لمپنها سوار شدند. من هم کشانکشان پیکر خستهام را فرستادم توی اتوبوس. هوای اتوبوس آکنده بود از بوی نم و عرق و استفراغ یا باد شکم. پیرمرد روی صندلی من پهنشده بود، سرش را از روی صندلی بلند کردم، گردن باریک و درازش کش آمد. شانهاش را تکان دادم و گفتم «هی عمو!» تکان شدیدی خورد، راست نشست و حیران پرسید «چه وقته؟» به ساعت نگاه کردم و گفتم «ده ونیم.»
وقتی اتوبوس توی چالهچولههای جاده میافتاد،قوطی هستهی سیبم بدجوری صدا میداد. یکی از تیشرتهایم را دورش پیچیدم و آن را چپاندم ته ساک. با بلند شدنم جا را برای ولو شدن مجدد پیرمرد باز کردم. صدای خروپف تمام اتوبوس را پرکرده بود. راننده ویراژ میداد و فکر به سقوط ته دره، قند در دلم آب میکرد. در این خیال بودم که یک نفر داشت جسد ازهمگسیختهام را با بیل تویِ کیسه پلاستیکِ نارنجیرنگِ دستِ نفر دوم میریخت. دومی به اولی میگفت «این یارو که سه تا دست نداشته! چرا سه تا دست انداختی تو پلاستیکش؟ یالا یکی از دستها رو دربیار، آخر کار دست کم میآریم.» و نفر دوم دست راست من را درمیآورد و میانداخت در کیسهی پیرمرد که همچنان خواب بود، فقط یک دست داشت و بهجای خروپف در کیسهاش صدای وزوز مگس میآمد.
چند سالی بود که همهی سفرهایم دو دلیل داشتند و همیشه دلیل اول،احتمال سقوط یا تصادف بود. کلهی پیرمرد را با بیرغبتی از روی صندلی جمع کردم و با دلخوری تمرگیدم. روی باسنم احساس خیسی کردم. مطمئن نبودم آیا میتوانم از باسن هم ادرار کنم یا نه؟ شاید این ویژگی من بود! مثل بعضیها که میتوانند شیشه بخورند یا بدنشان نسبت به برق مقاوم است یا زنی که میتواند با موهایش یک کفی با بار ده تُن را بکشد، من هم شاید یک ویژگی منحصربهفرد کشف نشده داشتم، اینکه میتوانستم از پشت هم ادرار کنم. بلند شدم و دستی به باسنم زدم، ولی متأسفانه کار من نبود و آرزوی ادرار از باسن را باید با خود به گور میبردم، بله عامل خیسی را کشف کردم: آب دهان پیرمرد!
صبح از پیرمرد با کنایهای محسوس پرسیدم «دائمالسفر هستی عمو؟ خیلی راحت خوابیدی؟» پاسخ داد «نه!» نفهمیدم این «نه!» پاسخ کدام قسمت سؤالم بود. پیرمرد که انگار تازه به او ((نه گفتن)) را یاد داده بودند به حال خود رها کردم.